کترینگ فراز قشم

سرویس کترینگ هواپیمایی فراز قشم

کترینگ فراز قشم

سرویس کترینگ هواپیمایی فراز قشم

داستان زیبا درباره عمو نوروز

ننه سرما داشت روزهای آخر ماندنش را می‌گذراند. دیگر نفس‌هایش سردی نداشت. برف‌هایی را که با خودش آورده بود، کم‌کم با گرمای خاله خورشید داشتند آب می‌شدند. او باید جایش را به عمو نوروز می‌داد. عمو نوروز هم توی راه بود داشت می‌رسید. او تازه رسیده بود به پشت کوهی که آن طرف، سینه دشت قد علم کرده بود و منتظر بود که ننه سرما خودش را جمع و جور کند تا او با شادمانی و خوشحالی جایش را بگیرد و برای همه شور و نشاط و شادی را به ارمغان بیاورد.  

این چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالی خداحافظی کرد و رفت. ننه سرما که رفت عمو نوروز پایش را گذاشت به آبادی. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالی و مردم سر راهش هدیه می‌داد و همین طور که می‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز می‌شد و رشد می‌کرد. عمو نوروز یکی یکی در خانه‌ها را می‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هدیه می‌کرد.


و همین طور که می‌رفت به خانه‌ای رسید. با شادمانی در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا کسی با شادمانی و خوشحالی در را به رویش باز کند و او بهار و گل و سبزه را به او هدیه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولی جوابی نشنید و کسی در را به رویش باز نکرد. خانه ساکت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و این بار محکمتر صدا زد: «منم منم عمو نوروز برایتان بهار آورده‌ام بهار. پیرزنی آهسته در را باز کرد.


عمو نوروز با خوشحالی سلام کرد. بلند گفت: «سلام خاله پیرزن کجایی چرا در را باز نمی‌کنی. نکنه خواب مانده‌ای. مگر بهار را نمی‌خواهی مگر گل و سبزه و چمن را نمی‌خواهی؟ مگر شادی و شادابی را نمی‌خواهی؟ من همه این روزها را برای تو هدیه آورده‌ام. خاله پیرزن همین طور که غمگین عمو نوروز را نگاه می‌کرد با ناراحتی گفت: «کدام عید کدام نوروز من عید و نوروزم کجا بودبهار و گل و سبزه و چمنم کجا بود.


وقتی که من هیچی ندارم که عیدی بدهم به نوه‌هایم و باید شرمنده‌شان شوم دیگر عیدم کجا بود نوروز من کجا بود ... عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌های خاله پیرزن ناراحت شد. ولی ناراحتی‌اش زود گذشت و با خنده بلندی گفت: «خاله پیرزن اینکه ناراحتی ندارد من الان کاری می‌کنم که تو هم عید و نوروز داشته باشی و دست کرد توی بقچه بزرگش و یک کیسه پر از نخود و کشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سکه هم گذاشت کف دست پیرزن.


خاله پیرزن که باورش نمی‌شد حسابی خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌ای کرد و از عمو نوروز خیلی تشکر کرد و با خوشحالی گفت: آفرین بر تو عمو نوروز من هم بهار خواهم داشت بهاری سبز و پر از گل و چمن خیلی ممنونخیلی ممنون تو من را روسفید کردی.


عمو نوروز هم با خوشحالی بهار را به خاله پیرزن هدیه داد و راه افتاد تا به خانه‌های دیگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه دیگری رسید در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رویش باز کنند. ولی کسی نیامد عمو نوروز دوباره در زد ولی باز هم کسی نیامد و باز هم محکمتر زد و این بار زنی با ناراحتی و سر و رویی آشفته در را به روی عمو نوروز باز کرد. عمو نوروز با خوشحالی بلند سلام کرد. اما زن جوابش را به سردی داد. عمو نوروز گفت: «منم منم عمو نوروز برایتان بهار آوردم. گل آورده‌ام سبزه و چمن آورده‌ام


اما زن از ناراحتی چیزی نگفت. عمو نوروز یک مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالی‌اش تمام شد. با ناراحتی گفت: «چی شده خواهر چرا ناراحتی چرا نمی‌خندی. مگه تو بهار نمی‌خواهی؟ مگر گل و سبزه و چمن نمی‌خواهی؟ زن با ناراحتی گفت: «کدام بهار کدام نوروز کدام گل و سبزه و چمن من پنج تا بچه کوچک و قد و نیم قد دارم. هیچ کدامشان هم رخت و لباس عید ندارند من هم که پول ندارم برایشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام که چه کار کنم. از کجا برایشان لباس تهیه کنم.


آنها ناراحت و غمگین هستند. عمو نوروز کمی ناراحت شد ولی باز با خوشحالی خنده‌ای کرد و گفت: «خواهر من اینکه ناراحتی ندارد من الان به بچه‌هایت لباس‌های قشنگ و رنگارنگی می‌دهم لباس‌هایی به قشنگی بهار » و دست کرد توی بقچه‌اش و چند لباس کوچک و بزرگ و رنگارنگ درآورد و داد به زن. زن این طور که دید یک مرتبه گل از گلش شکفت باورش نمی‌شد فکر کرد خواب می‌بیند با خودش گفت: «وای خدای من چه لباس‌های قشنگی خدایا شکرت لباس بچه‌هام نو شد عمو نوروز خیلی ممنون خیلی ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردی.


عمو نورورز به خانه دیگری رسید. در زد و گفت: «منم عمو نوروز برایتان عید و بهار را هدیه آورده‌ام. بهاری پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خندید. ولی این بار هم پسری با ناراحتی در را به رویش باز کرد. عمو نوروز خندان سلام کرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برایتان بهار را هدیه آورده‌ام بهار را از من بگیرید. بهاری با گل و سبزه و چمن» و یک دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرک. اما پسرک گل‌ها را نگرفت و با ناراحتی گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! کدام بهار کدام سبزه.


ما خیلی وقت است که بهار نداریم. من مادر و خواهر و برادرهایم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتی گفت: «چرا مگر چی شده پسر گفت: «مدتی است که پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداریم و نمی‌دانیم کجاست. اصلا نمی‌دانیم زنده است یا مرده. اینطور می‌شود بهار داشت. ما دلمان برای پدرمان یک ذره شده. بی او بهاری نخواهیم داشت …»عمو نوروز از ناراحتی ساکت مانده بود و نمی‌دانست چه کار باید بکند. کمی فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت: «اینکه مشکلی نیست. من الان می‌روم و پدرتان را پیدا می‌کنم و می‌آورم اینجا. هر کجا که باشد پیدایش می‌کنم و سلامت می‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هایش را به من بده پسرک نشانه‌های پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاری را صدا زد. باد بهاری فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاری شد و پرواز کرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرک را پیدا کرد و سوار بر باد بهار برگشتند.


پسرک و مادر و خواهر و برادرهایش همگی خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه کردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هدیه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌ای دیگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادی را به خانه‌ای دیگر هدیه کند.


به این ترتیب عمو نورروز به راحتی و زیبایی، با مهربانی و خوش دلی به تمام خانه ها و مردم خوشحالی را هدیه کرد و سال نو را برای همه با خوشی همراه ساخت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد